سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.persianblog'">

همرویا

جمعه 84/5/21 :: ساعت 1:50 عصر

You are taking away my love sonnet

On a journey with no end in mind

You are flying off my love land

Back to something you never wanted

Given up hope of finding love

Tired of trying once more

Not even believing your eyes

It is me, a world of endless love,

Who can make your dreams come true

It takes courage to see what exists

And to give in to your dreams materializing

Destiny is what we make

Our decisions are the once and forever destiny

Your dreams are shattered, I can make things right

Just open your eyes and see what there is

Dissatisfaction is not where you are meant to end up

Pull up courage and let it go

You are in a loveless fantasy

Why not make a world that abounds with love?

A world that we both deserve

I am sure you will come back to me

To the world that belongs to us

To make the home of ours

And fill it up with what we long for

A home full of joy

Full of laughter and happiness

Full of love and passion

Full of you and me

 


¤ نویسنده:علی خویی

جمعه 84/5/21 :: ساعت 1:24 عصر

رفتن... همیشه به سادگی یک کلمه چهار حرفی نیست، به خصوص وقتی کسی که داره میره، رد پای عمیقی در روح آدم جا گذاشته باشه و کاش خود اون طرف هم بدونه که این ردپا، خیلی عمیق‌تر از اونیه که ممکنه فکرش رو هم بکنه. وقتی بهش گفتم عشقی که بیان نمی‌شه، انگیزه بیشتری برای عمل کردن ایجاد می‌کنه، فقط سکوت کرد. اصلاً فهمید منظور من چی بود؟

خیلی وقت‌ها آدم‌ها عاشق می‌شن به خاطر تمام چیزهایی که می‌تونن از طرف مقابل به دست بیارن. به خاطر همین دیگه ما یادمون رفته که گاهی وقتا هم بعضیا عاشق می‌شن چون کسیو پیدا می‌کنن که می‌تونن خیلی از چیزایی رو که دارن بهش بدن. به نظر شما چطوری می‌شه فرق اینارو بهشون گفت؟ البته شاید گفتن خیلی فایده نداشته باشه. ولی کاشکی آدما اونقدر متوجه اتفاقات و مسائل دور و برشون باشن که تفاوت‌ها رو تشخیص بدن.

به هر حال، اون آدم دیگه اینجا نیست، البته حضور فیزیکی نداره. کاش تونسته بودم براش داد بزنم من همه اون چیزایی رو که تو دنبالشی بهت می‌دم. اونقدر عشق بهت می‌دم که یادت بره چند وقت دنبالش گشتی و پیداش نکردی... کاش باز هم می‌تونستی شجاعتت رو جمع کنی. مطمئنم که می‌تونی، فقط زمان لازم داری تا زخمای قبلی ترمیم بشن. خیلی طول نمی‌کشه... و در این مدت، من همچنان یک دوست خواهم بود، با تمام عشقی که می‌شه به یه دوست خاص بخشید. و واقعاً، مگه قانون دنیا به جز اینه؟ عشق بدین تا شاید بهتون برگردونده بشه... بدون هیچ چشمداشت، بدون هیچ غرض و انتظاری... و اگه برگردونده نشد، بدونین که عشق شما جای دوری نمیره... تنها چیزیه که توی این دنیا می‌مونه و آدمای بزرگ می‌تونن تفاوت احساس واقعی رو با احساسی که ذات و اصلیت نداره تشخیص بدن.

 

منتظرت می‌مونم بهترین، تا وقتی شبای سرد تردیدت سحر بشه

تا وقتی دنیا بـا همه قشنگیاش، برای تو کوچیکتر از سفـر بشـه

اونقدر می‌کشم نازتو تا وقتی که عشقم براتو، مهم‌تر از دنیای بی‌خطر بشه.

اگه بهت نگفتم که چقدر دوست دارم، خواستم صبر کنم تا که برات واضح و واضحتر بشه.


¤ نویسنده:علی خویی

یکشنبه 84/5/16 :: ساعت 1:18 صبح

امشب باز هم دارم می‌نویسم، این بار شاید دوست‌داشتنی‌تر از همیشه؛ امشب شب تولد 29 سالگیم بود. و امشب چقدر بیشتر از هر سال توی این موقع به اون چیزی که دلم می‌خواست نزدیکم و چقدر بیشتر ازهر سال فکر می‌کنم که نمی‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم. نمی‌دونم چرا باید این ماجرا نزدیکای روز تولدم اتفاق بیفته و تو این شب من به جای خوشحالی تو فکر کسی باشم که دوست دارم همه عشقمو به پاش بریزم؛ کسی که می‌دونم با تمام وجود دلش می‌خواد این عشق رو از کسی بگیره... اون آدم می‌تونستم من باشم اگه...

اگه... یه کسی قبل از من درست تو همین شرایط کارو خراب نکرده بود... اگه اینطوری نبود خیلی راحت‌تر می‌تونستم بهش بگم من می‌تونم اون کسی باشم که تو دنبالش می‌گردی... من می‌تونم اون کسی باشم که با تو یه زندگی رو بسازه، هر چی عشق و محبت داره رو فقط نثار تو کنه تا طعم شیرین تپیدن دلتو برای یه نفر دیگه وقتی اونم دلش برای دیدن تو تنگ می‌شه بچشی... همون چیزی که می‌گی همیشه رویاشو داشتی و به دستش نیاوردی، همون چیزی که فکر می‌کنی دیگه شانس به دست آوردنشو از دست دادی... و حالا داری با ناامیدی تموم برمی‌گردی به جایی که اگه همونی باشه که گفتی، شاید عشق خیلی توش موج نزنه... اما خوب، خیلی چیزای دیگه توش هست...

اون آدم می‌تونستم من باشم اگه... اگه... نمی‌ترسیدم که یه آینده رو روی عشق له شده یه نفر دیگه بسازم... اگه اونقدر بیشرم بودم که با دونستن اینکه رابرت برای تو می‌میره بازم به راحتی می‌تونستم بهت بگم من می‌تونم اون چیزایی رو که می‌خوای بهت بدم... اگه انقدر نمی‌ترسیدم که نتونم خیلی از چیزایی رو که می‌خوای بهت بدم... اگه فکر نمی‌کردم هرچی بگم مثل دروغایی که یه بار شنیدی ممکنه بهشون نگاه کنی... اگه نمی‌ترسیدم که من یه بار دیگه همون تجربه رو برات بسازم... اگه از اینکه سد راه برگشتن تو باشم حالم از خودم بهم نمی‌خورد... اگه می‌تونستم همه اینا باشم، اونوقت بهت می‌گفتم:

من بهت پیشنهادای گنده گنده نمی‌دم، بهت نمی‌گم از دوریت می‌میرم و برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم، بهت نمی‌گم تو همون گمشدم هستی.... هیچکدوم از این اداهای رمانتیک رو دیگه برات در نمیارم، ولی به جاش بهت می‌گم بهت اطمینان می‌دم هرچی عشق دارم فقط مال تو باشه و هرچی می‌تونم تلاش می‌کنم تا مشکلایی که ممکنه وجود داشته باشه برطرف بشه... می‌دونم خیلی زیاد نیست، خیلی دهن‌پرکن نیست، خیلی خیره‌کننده و دلبرانه نیست، خیلی هم ساده و معمولیه... ولی بهت قول می‌دم هر لحظه این پیشنهاد معمولی برات پر از عشق باشه.... رنگارنگ، معطر، دوست‌داشتنی، فراموش‌نشدنی، مثال‌زدنی... همه اینا می‌تونه این پیشنهاد معمولی رو تبدیل کنه به یک نمونه قابل تحسین و حسرت دیگران... اما خوب... اینا کلی شرط می‌خواد، همونایی که گفتم، که هیچکدومشم تو من نیست... حالا چیکار باید کرد؟ اگه تو بودی چیکار می‌کردی؟ کاش می‌تونستی ذهن منو بخونی... کاش می‌فهمیدی اون موقع که می‌گفتی دنبال لونه هستن آدما، و تو فکر می‌کنی از تو گذشته می‌تونستم داد بزنم اشتباه می‌کنی، من جلوی تو ایستادم، من هستم، من می‌مونم، من می‌تونم...

شایدم من زیادی تو این افکار فرو رفتم، شاید... شاید... شاید... چه باید کرد؟


¤ نویسنده:علی خویی

چهارشنبه 83/9/18 :: ساعت 2:32 صبح

خوب... بالاخره اولین برف سال 83 بارید. من هم که عاشق برف، به محض اینکه برف شروع به باریدن کرد، بدو بدو کاپشن و یک بلوز پشمی پوشیدم و رفتم بیرون. زیر برف راه رفتم، فکر کردم، بالا و پایین پریدم و البته جای بعضی‌ها رو خالی کردم. اما یک نکته خیلی جالب بود، شاید هم غم‌انگیز... هیچ‌کس به جز من بیرون نبود. نیم ساعت و به جز من حتی یک نفر دیگه فکر نکرده بود که ممکنه از راه رفتن زیر برف لذت ببره. و من فکر کردم آدما دارن از همه چیز فرار می‌کنن. نه تنها از همدیگه، که حتی از برف هم می‌ترسن. معلوم نیست برف ممکنه چه بلایی سرشون بیاره که همه نشستن کنج خونه‌هاشون و حاضر نیستن یه قدم بیرون بذارن. حالا هم که برگشتم، رفتم یه فنجان چای داغ برای خودم ریختم تا با یکمی شکلات عیش امشب رو تکمیل کنم. هه‌هه! عیش ما هم اینطوریه دیگه... وقتی که نباشه... بگذریم. باشه یا نباشه، هرجا که هست خدا نگهدارش باشه، از کجا معلوم؟ شایدم یه روز مال ما شد و دوتایی رفتیم قدم‌زدن زیر برف و بعدش هم عیش شکلات‌خورون.


¤ نویسنده:علی خویی

سه شنبه 83/9/17 :: ساعت 3:29 صبح

حتی یه وقفه چهار ماهه هم نمی‌تونه وقتی این احساس برمی‌گرده سراغم، جلوی نوشتنمو بگیره. شاید آدما عوض بشن، اما موضوع همچنان سر جای خودش هست؛ با همون تازگی و جذابیت. شاید به خاطر رویاهامه... هیچ‌وقت فراموششون نکردم. چون دوستشون دارم، چون قشنگن و چون پر از آرامشن؛ آرامشی که کمتر کسی ممکنه برای رسیدن بهش رفیق راهت بشه. اما بازم خوبه که می‌شه گاهی وقتها سری بهشون زد؛ دنیای رویاها همیشه یه گوشه‌ای برای فرار کردن داره.

اما اون گوشه‌ای که امشب من توش پناه گرفتم یه جاییه به بزرگی اون چیزی که می‌تونه دل من و تو باشه؛ اما پر از مه و البته پر از درخت کاج با اون بوی فراموش‌نکردنی وقتی مرطوبه. مه رو همیشه دوست داشتم؛ همیشه و همیشه. نمی‌دونم چرا؛ شاید به خاطر اینکه وقتی همه جا رو مه گرفته هر کسی می‌تونه خودش باشه، بدون اینکه نگران دور و بر و اطرافیانش بمونه؛ بدون اینکه فکر کنه کسی ممکنه لمس قدغن اون دو تا دست گرمو ببینه که دارن تو مه شونه به شونه هم راه می‌رن.

خنکی مه رو هرکی تجربه کرده باشه می‌دونه که یه جور حس خیلی خوب به آدم می‌ده. از اون حس‌های غیرقابل توصیف زیرپوستی که آدم دلش می‌خواد فقط با یه نفر تو دنیا شریک باشه و تنها حضور واقعی همون آدمه که می‌تونه مطمئنت کنه اونم می‌تونه همین احساس قشنگ رو تجربه کنه.

توی مه حتی درخت‌ها هم مهربون تر به نظر میان و البته پر رمز و رازتر. شاید آدما هم همینطور باشن و شاید به خاطر همینه که من مه رو اینقدر دوست دارم.

کاش من و تو هم یه جایی بودیم پر از مه... اونوقت می‌تونستیم بدون دلهره توش راه بریم؛ بدون اینکه حرفی بزنیم. فقط صدای‌ نفس‌های زمین و درختا و از اونا نزدیکتر صدای نفس‌های تو و قدم‌های ما و گرمی دستامون.. اونوقت می‌تونستی به تجربه‌ات اطمینان کنی، چون از روح برمیومد... شاید اون تجربه می‌تونست تمام این تردیدها رو پاک کنه.

کاش امشب تو هم‌رویای من بودی، بدون حرف تا انتهای مه... با تمام گرمی دستات و صدای نفس‌هات...!


¤ نویسنده:علی خویی

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:4840


بازدیدامروز:0


بازدیددیروز:0

 RSS 
 
درباره من
همرویا

لوگوی وبلاگ
همرویا

اشتراک در خبرنامه
 


وضعیت من در یاهو
یــــاهـو

طراحی قالب: رفوزه