.persianblog'">
همرویا
حتی یه وقفه چهار ماهه هم نمیتونه وقتی این احساس برمیگرده سراغم، جلوی نوشتنمو بگیره. شاید آدما عوض بشن، اما موضوع همچنان سر جای خودش هست؛ با همون تازگی و جذابیت. شاید به خاطر رویاهامه... هیچوقت فراموششون نکردم. چون دوستشون دارم، چون قشنگن و چون پر از آرامشن؛ آرامشی که کمتر کسی ممکنه برای رسیدن بهش رفیق راهت بشه. اما بازم خوبه که میشه گاهی وقتها سری بهشون زد؛ دنیای رویاها همیشه یه گوشهای برای فرار کردن داره. اما اون گوشهای که امشب من توش پناه گرفتم یه جاییه به بزرگی اون چیزی که میتونه دل من و تو باشه؛ اما پر از مه و البته پر از درخت کاج با اون بوی فراموشنکردنی وقتی مرطوبه. مه رو همیشه دوست داشتم؛ همیشه و همیشه. نمیدونم چرا؛ شاید به خاطر اینکه وقتی همه جا رو مه گرفته هر کسی میتونه خودش باشه، بدون اینکه نگران دور و بر و اطرافیانش بمونه؛ بدون اینکه فکر کنه کسی ممکنه لمس قدغن اون دو تا دست گرمو ببینه که دارن تو مه شونه به شونه هم راه میرن. خنکی مه رو هرکی تجربه کرده باشه میدونه که یه جور حس خیلی خوب به آدم میده. از اون حسهای غیرقابل توصیف زیرپوستی که آدم دلش میخواد فقط با یه نفر تو دنیا شریک باشه و تنها حضور واقعی همون آدمه که میتونه مطمئنت کنه اونم میتونه همین احساس قشنگ رو تجربه کنه. توی مه حتی درختها هم مهربون تر به نظر میان و البته پر رمز و رازتر. شاید آدما هم همینطور باشن و شاید به خاطر همینه که من مه رو اینقدر دوست دارم. کاش من و تو هم یه جایی بودیم پر از مه... اونوقت میتونستیم بدون دلهره توش راه بریم؛ بدون اینکه حرفی بزنیم. فقط صدای نفسهای زمین و درختا و از اونا نزدیکتر صدای نفسهای تو و قدمهای ما و گرمی دستامون.. اونوقت میتونستی به تجربهات اطمینان کنی، چون از روح برمیومد... شاید اون تجربه میتونست تمام این تردیدها رو پاک کنه. کاش امشب تو همرویای من بودی، بدون حرف تا انتهای مه... با تمام گرمی دستات و صدای نفسهات...! ¤ نویسنده:علی خویی
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:4858 بازدیدامروز:3 بازدیددیروز:8 |
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
وضعیت من در یاهو |
یــــاهـو |
|