.persianblog'">
همرویا
امشب باز هم دارم مینویسم، این بار شاید دوستداشتنیتر از همیشه؛ امشب شب تولد 29 سالگیم بود. و امشب چقدر بیشتر از هر سال توی این موقع به اون چیزی که دلم میخواست نزدیکم و چقدر بیشتر ازهر سال فکر میکنم که نمیتونم به اون چیزی که میخوام برسم. نمیدونم چرا باید این ماجرا نزدیکای روز تولدم اتفاق بیفته و تو این شب من به جای خوشحالی تو فکر کسی باشم که دوست دارم همه عشقمو به پاش بریزم؛ کسی که میدونم با تمام وجود دلش میخواد این عشق رو از کسی بگیره... اون آدم میتونستم من باشم اگه... اگه... یه کسی قبل از من درست تو همین شرایط کارو خراب نکرده بود... اگه اینطوری نبود خیلی راحتتر میتونستم بهش بگم من میتونم اون کسی باشم که تو دنبالش میگردی... من میتونم اون کسی باشم که با تو یه زندگی رو بسازه، هر چی عشق و محبت داره رو فقط نثار تو کنه تا طعم شیرین تپیدن دلتو برای یه نفر دیگه وقتی اونم دلش برای دیدن تو تنگ میشه بچشی... همون چیزی که میگی همیشه رویاشو داشتی و به دستش نیاوردی، همون چیزی که فکر میکنی دیگه شانس به دست آوردنشو از دست دادی... و حالا داری با ناامیدی تموم برمیگردی به جایی که اگه همونی باشه که گفتی، شاید عشق خیلی توش موج نزنه... اما خوب، خیلی چیزای دیگه توش هست... اون آدم میتونستم من باشم اگه... اگه... نمیترسیدم که یه آینده رو روی عشق له شده یه نفر دیگه بسازم... اگه اونقدر بیشرم بودم که با دونستن اینکه رابرت برای تو میمیره بازم به راحتی میتونستم بهت بگم من میتونم اون چیزایی رو که میخوای بهت بدم... اگه انقدر نمیترسیدم که نتونم خیلی از چیزایی رو که میخوای بهت بدم... اگه فکر نمیکردم هرچی بگم مثل دروغایی که یه بار شنیدی ممکنه بهشون نگاه کنی... اگه نمیترسیدم که من یه بار دیگه همون تجربه رو برات بسازم... اگه از اینکه سد راه برگشتن تو باشم حالم از خودم بهم نمیخورد... اگه میتونستم همه اینا باشم، اونوقت بهت میگفتم: من بهت پیشنهادای گنده گنده نمیدم، بهت نمیگم از دوریت میمیرم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم، بهت نمیگم تو همون گمشدم هستی.... هیچکدوم از این اداهای رمانتیک رو دیگه برات در نمیارم، ولی به جاش بهت میگم بهت اطمینان میدم هرچی عشق دارم فقط مال تو باشه و هرچی میتونم تلاش میکنم تا مشکلایی که ممکنه وجود داشته باشه برطرف بشه... میدونم خیلی زیاد نیست، خیلی دهنپرکن نیست، خیلی خیرهکننده و دلبرانه نیست، خیلی هم ساده و معمولیه... ولی بهت قول میدم هر لحظه این پیشنهاد معمولی برات پر از عشق باشه.... رنگارنگ، معطر، دوستداشتنی، فراموشنشدنی، مثالزدنی... همه اینا میتونه این پیشنهاد معمولی رو تبدیل کنه به یک نمونه قابل تحسین و حسرت دیگران... اما خوب... اینا کلی شرط میخواد، همونایی که گفتم، که هیچکدومشم تو من نیست... حالا چیکار باید کرد؟ اگه تو بودی چیکار میکردی؟ کاش میتونستی ذهن منو بخونی... کاش میفهمیدی اون موقع که میگفتی دنبال لونه هستن آدما، و تو فکر میکنی از تو گذشته میتونستم داد بزنم اشتباه میکنی، من جلوی تو ایستادم، من هستم، من میمونم، من میتونم... شایدم من زیادی تو این افکار فرو رفتم، شاید... شاید... شاید... چه باید کرد؟ ¤ نویسنده:علی خویی
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:4850 بازدیدامروز:3 بازدیددیروز:0 |
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
وضعیت من در یاهو |
یــــاهـو |
|